هیچکس اطاق صورتی را نکشت

ساخت وبلاگ
ماشین از اون شب که افتاده تو اون خندق بلا صداش عجیب غریب شده! ولی من صدای ضبطو زیاد میکنم که نشنوم فرمونشو ناز میکنم و میگم نوید جان عزیزم یه ماه مونده! موتور منم به صدا کردن افتاده ولی باید تحمل کنیم... این چند سال رخش من بودی حالا در حد خر ملانصرالدین باش دیگه بالاغیرتا :)  از این روزای آخر پزشکی عمومی برات بگم! بخش داخلی سنگین ترین بخش این دوره ست و برای من افتاده اخر کار! دو ماهش گذشته و یه ماهش مونده حال من حال غریبیه هم از اینجا خسته م و هم میخوام برای روزای دلتنگی عشق ذخیره کنم! آخ دوستام! علیرضا هر بار که بحث تموم شدن درسم میشه چهره ش میره تو هم  امیرحسین اصلا نمیدونم چه میخواد بکنه بعد از این... و بقیه که هستن!  پویان سرتق قشنگ که این اواخر دیگه سمتش نمیرم که نیشم نزنه ولی سعی میکنم قبل رفتن برم ببینمش رفتن؟ مگه قراره برم؟ من هنوزم نمیدونم که میخوام برم یا نه! بین شهرایی که دوس دارم برم طرح بندر هم هست! ولی ما کی رسیدیم به اونچه خواستیم اقا جان! بعدم رفتنی باید بره دیگه چی بگم؟ از زندگی و روابط عشقی؟ :)))) مختل اقا جان مختل! داغان! طبق همیشه :) ما جز این باشیم عجیبیم  حالا جدیدا دوباره رفتم سمت یکی از قبلیا و توی پر و بالم خورد و برگشتم! ای آقا!  آخ از حال ملت! دل خونه! زبون ولی لال!  شما چه خبر؟ هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 0:55

شب است. هوای محوطه‌ی شهید محمدی دم کرده و گرمه... و تاریکتر از همیشه به خاطر قطعی برق  من تو سالن ازمایشگاه نشستم تا pbsم رنگ بگیره هوای داخل مطبوع و خنکه... کشیکای آخر و روزای آخریه که اینجام آخر که ینی همش یک هفته باقی مانده تا بنده بشوم آنچه که از روز به دنیا آمدن برایم تصمیم گرفته شده بود! این روزا همش به روزای اول فکر میکنم قیافه آدما رو با چیزی که تو ذهنم از اولشون خاطرم هست مقایسه میکنم آدما رو تو حافظه م ثبت و ضبط میکنم و سعی میکنم با کسی بحث نکنم  عین آدمای دم مرگ دلم به بودن الف هم گرمه! همیشه بوده ولی الان بیشتر گرمه... اصلا میدونی که هنوز من نبوده که اوشون در دلم نشسته بود نگاهش میکنم به چشماش به ریش کم پشتش به دستاش و فکر میکنم من این آدم رو چقدر عزیز میدونم!  براش قصه ی ماه پیشونی رو میگم! قصه ای که مادربزرگم برام میگفت یا بهتره بگم تنها قصه ای که از کودکی یادم هست! میگه چقدر قشنگ گفتی... من فکر میکنم که تمام اعتماد به نفسم رو مدیون این آدمم  الف قلب سردم رو گرم نگه میداره... وقتی میگه دلم برات تنگ میشه و با حجب و‌حیایی که مال این عهد و زمون نیست ابراز علاقه های غیر مستقیم میکنه من از این زمین جدا میشم و میرم و میرم و میرم... برادر عزیزم تا یک ماه دیگه از ایران خواهد رفت. ینی در واقع همه ی خانواده ی عزیزم به زودی و کم کم از ایران خواهند رفت! ایران... ایران عزیز من... ایران خسته ی من... آخ که چقدر دوست داشتم همه چیز طور دیگری بود... کنار دوستا و فامیلم با ثمره این درس خوندن کار میکردم و زندگی میساختم بدون ترس از هر لحظه ی نیامده! ولی نمیشه  از لحظه ای که ویزا اومده بارها رفتنشون رو تو ذهنم تجسم کردم! ماشینی که از فرودگاه امام قر هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 0:55

امروز پایان نامه ی دوران پزشکی عمومی رو دفاع کردم و رسما فارغ التحصیل شدم. حسی ندارم به ماجرا جز دلتنگی و دلهره! دلتنگی برای همه چیزایی که گذشت و دلهره برای همه چیزایی که نیومده دلم از الان برای همه ادما تنگ شده  امروز که با محمد‌ رفته بودیم ناهار بخوریم تو اون دیزی سرای کوچولو آهنگ مرا ببوس رو که شنیدم اشکم ریخت. به مردی که از روز اول دانشگاه دل بهش باخته بودم نگاه کردم... هر چیزی که از سر گذروندیم بازم هیچوقت این آدم برای من مثل بقیه نشد! من دوستش داشتم و دارم ولی خب همه میدونیم که دوست داشتن کافی نیست و این دردناکه! اشکناکه! دلم برای همه جزئیاتی که دیوونم میکرد و باعث میشد نخوام باهاش باشم هم تنگ میشه! زندگی همینه، گذشتن و رفتن پیوسته دیگه نمیخوام کسیو ببینم  اینکه بدونی اخرین باره خیلی تلخه من توانشو ندارم. هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 0:55